نوشته شده توسط : گروه IT انجمن

 

 

در عشق تو عقل سرنگون گشت

جان نیز خلاصه جنون گشت

 

 

خود حال دلم چگونه گویم

 

کان کار به جان رسیده چون گشت

 

 

بر خاک درت به زاری زار

 

از بس که به خون بگشت خون گشت

 

 

خون دل ماست یا دل ماست

 

خونی که ز دیده ها برون گشت

 

 

درمان چه طلب کنم که عشقت

 

ما را سوی درد رهنمون گشت

 

 

آن مرغ که بود زیرکش نام

 

در دام بلای تو شبون گشت

 

 

لختی پر و بال زد به آخر

 

از پای فتاد و سرنگون گشت

 

 

تا دور شدم من از در تو

 

از ناله دلم چوارغنون گشت

 

 

تا قوت عشق تو بدیدم

 

سرگشتگی ام بسی فزون گشت

 

 

عطار که بود کشته تو

 

دریاب که کشته تر کنون گشت



:: بازدید از این مطلب : 241
|
امتیاز مطلب : 65
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 29 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : گروه IT انجمن

از همه سو

از چار جانب که به ظاهر مه صبحگاه را ماند سبکخیز

و دمدمی

و حتی از آن سوی دیگر که هیچ نیست نه له له تشنه

کامی صحرا نه درخت و نه پرده وهمی

از لعنت خدایان

از چار جانب

 راه گریز بر بسته است.

درازای زمان را

                 با پاره زنجیر خویش

                                       می سنجیم

و ثقل آفتاب را

                با گوی سیاه پای بند

                                       در دو کفه می نهیم

که عمر

در این تنگنای بی حاصل

چه کاهل می گذرد!

 

 

                با من

                      ستمی کرده است.

به داوری میان ما را که خواهد گرفت؟

من همه خدایان را لعنت کرده ام

همچنان که مرا

                 خدایان

و در زندانی

              که از آن

                        امید گریز نیست

بد اندیشانه

            بی گناه بوده ام!

 

قاضی تقدیر

 

 

دادخواست



:: بازدید از این مطلب : 267
|
امتیاز مطلب : 67
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : 24 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : گروه IT انجمن

 

من تمنا کردم

که با تو باشم

تو به من گفتی

هرگز,هرگز!

پاسخی سخت و درشت

 ومرا غصه ی این هرگز کشت!

حمید مصدق



:: بازدید از این مطلب : 464
|
امتیاز مطلب : 63
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 15 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : گروه IT انجمن

 

من نمی خواهم بمانم

در میان شب که مرغ حق

پای بسته به رسیمانش و میگرید

آواز توبه سر داده و هر دم

شاد و ناشاد

گاه با خنده و گاه از غم دنیا خسته

گاه در اوج ستاره،گاه تاریک و کبود

از غمش می خواند،از فراق یارش

از جداییهای بی رحم زمان و حالش.

من نمی خواهم بدانم

راز شبهای سرد زمستانی را

که به شوق نفس یخ زده اش

مرغ حقی در این شاخه شب

از خدایش می گفت

از شبی سوزان و خشک و بی عبور

پای ها بسته،بدنها بی حضور

مُسلِمان خواب و به غفلت رفتگان.

لیکن،اما،در حال

من میخواهم که بشناسم

راز آن روز و شب و سحرگاهی را

که ندای رجعت یار دمادم آید

بر سر شاخه تدبیر قناری سرداد

تا به روشن روش سیرت آینده رسی

سال ها عمر گران

میگذرد در احساس

روی آن لانه امی

 که بر جوی محبت روان میگذرد

یادگاری دارم

از ندای شب و آینده روز.

یار من خسته ازین راه ولی من هردم

به طریقی ومسیری دشوار

شوق امید در او زنده کنم

تا که همواره در این نارستان

عشق مجنون الهی خبری آورد از لیلی لیلای زمان.



:: بازدید از این مطلب : 237
|
امتیاز مطلب : 60
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 13 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : گروه IT انجمن

 

اوحدالدین محمد بن علی بن اسحاق انوری ابیوردی در حوالی سال 515 ه.ق در ابیورد به دنیا آمد که شهری بوده است در « دشت خاوران » که امروزه « قراقوم » ( شن سیاه ) خوانده می شود و در آنسوی مرز شمال شرقی ایران قرار دارد.

از زندگی او اطلاع چندانی در دسترس نیست اما از شعرهایش برمی آید که با علوم ریاضی و فلسفه و موسیقی و نجوم زمان خود آشنا بوده است و در فلسفه به ابوعلی سینا معتقد بوده است:

دیده ی جان بوعلی سینا

بوده از نور معرفت بینا

وفاتش در سال 585 ه.ق رخ داد.

 

اثری از انوری



:: بازدید از این مطلب : 566
|
امتیاز مطلب : 70
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 12 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : گروه IT انجمن

 

 

شب را نمیبینی،آسمان کوتاه است؟

ماه را چه؟    نمیابی؟

پس چرا میگویی،آسمان کوتاه است؟!

در میان تب و تاب این مهتابها

در میان شب تاریک نفسهایت

در میان صبح سرد این ره خانه

تو میدانی و بس.

من تمام لحطاتم خالی از بیتابی است

راه را میشکنی و مرا میبابی

من چه بی رنگم در این بوستان رنگها

در این دنیا

در این عالم

که دیوانه دلها شد و رفت.

آنکه میبارد و میگوید از تنهایی

چه بی روح است که روح ابدیت را

از سراسر نفسش بس ز خزان میخواند.

در تمام این لحطات گذرای دل ما

در تمام رازهای نهان دنیا

در تمام شب و این اندیشه فرداها

من اگر یافتمش به تو هم میگویم،

آری من او را که تمام دنیاست

در میان همه این شبها که ندیدم خبری از او

میابم و میگویم

آسمان انتهایش اوست

که تو هر دم میخوانیش ولی نشناخته ای اورا

آری او یکتای تمام دنیاست

راه امید،روز روشن،نفس فرداهاست

سرنوشت همه رویاهاست

و که میدانی،نامش خداست.

 

توسلی زاده

 



:: بازدید از این مطلب : 386
|
امتیاز مطلب : 71
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : 12 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : گروه IT انجمن

 

تاریکی،سیاهی و ظلمت تمام دنیا را فراگرفته است.تنهایی تمام روحم را ناآرام ساخته و دیدگانم را
تار.دیگر از ضربانهای پر از زندگی ام خبری نیست،...
آیا زندگی ام به پایان رسیده است؟
آیا روح و نفس پر مهرم به ابدیت پیوسته است؟
گویی آتشکده سینه ام خاموش و نفسهایم رو به پایان است،ناگهان در میان تمام این تاریکی ها نوری از
آشنایم دیدم،دیگر تحمل این ظلمت را نداشتم،به سویش دویدم ودر حالی که نوای قلبم را می سرودم:الهی
به رسم آشنایی تنهایی هایم را بسوزان و در پایان تنهایی با تو بودن چه زیباست،بارالَها به تو رسیدن
برای تمام بندگانت پایان تمام تنهایی هاست.
 
توسلی زاده
 


:: بازدید از این مطلب : 240
|
امتیاز مطلب : 85
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : 12 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : گروه IT انجمن
 

خبر آرام در صدایت ریخت ناگهان شانه ها ت لرزیدند

شاخه های گیاهی آهسته بر گلوی اتاق پیچیدند

پلک ها را کلافه و مبهوت پشت هم باز و بسته می کردی

روی مرطوب گونه ات آرام قطره هایی درشت غلتیدند

صبح تاریک و سرد بهمن ماه از دهان ها بخار می آمد

مرده ها را به نوبت انگاری توی غسالخانه می چیدند

دست بی اعتنا و سنگینی که مرا روی تخته ای می شست

چشم های غریب و غمگینت پشت دیوارها نمی دیدند

مادرم هم نگفت "فاطی جان..." قسمم هم نداد بر گردم

مثل تازه عروس ها وقتی پیکرم را سپید پوشیدند

بعد از آن دست دیگری آمد پلک سنگین و خیس من را بست

چشم های تو دیگر از امروز گریه های مرا نمی دیدند

زیر سنگینی لحد انگار دلم از ترس و غصه می ترکید

مشتی از خاک های بی وقفه توی آغوش باد رقصیدند

هی سرت داد می زدم :"برگرد! من از این گور سرد می ترسم"

گوش هایت عجیب کر شده بود حرف های مرا نفهمیدند

گریه های تو کلافه ام می کرد ناله هایم بلندتر شده بود

اسکلت های پیش کسوت تر به من و ناله هام خندیدند

هق هق تو شدید تر شده بود بدنت مثل بید می لرزید

مثل سریالهای تکراری ابرها بی دلیل باریدند

چون روال همیشگی هرکس سوره ای خواند و دور شد از من

دست هایی فشرد دستت را صورتت را سه بار بوسیدند

توی پیراهن سیاه خودت مثل یک تکه ماه می ماندی

مردمک های خیس و براقت مثل الماس می درخشیدند

هم دلم تنگ می شود بی تو هم از این گور سرد می ترسم

چه کسی گفته مرگ آزادی ست؟! زیر این خاک که نخوابیدند

ظهر متروک و سرد بهمن ماه سایه ای روی سنگ می لرزید

عقربک ها هزار و چندین دور روی هم مثل باد چرخیدند

مثل هر پنج شنبه می آیی من به پایان رسیده ام کم کم

شانه های تکیده ام اینجا زیر باران و باد پوسیدند

رشت یا ابری است یا باران مثل نفرین مدام می بارد

روی این شهر لعنتی انگار خاک سنگین مرده پاشیدند

 

فاطمه حق وردیان

 



:: بازدید از این مطلب : 731
|
امتیاز مطلب : 66
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25
تاریخ انتشار : 7 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : گروه IT انجمن

 

 

بازم نگاه حسرت، به سمت آسموناست

به چشمک ستاره، تو شهر کهکشوناست

پرنده های خسته، امشبو بیقرارند

واسه دلای عاشق، شب، شب آرزوهاست

 



:: بازدید از این مطلب : 415
|
امتیاز مطلب : 79
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : 7 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : گروه IT انجمن
 

تلخی این اعتراف چه سوزاننده است که مردی کشن و

                                                  خشم آگین

در پس دیوارهای سنگی حماسه های پر طبلش

دردناک و تب آلود از پای درآمده است.

 

مردی که همه شب در سنگهای خاره گل می تراشید

و اکنون

پتک گرانش را به سویی افکنده است

تا به دستان خویش که از عشق و امید و آینده تهی است

                                                  فرمان دهد :

"- کوتاه کنید این عبث را که ادامه آن ملال انگیز است

چون بحثی ابلحانه بر سر هیچ و پوچ ...

کوتاه کنید این سرگذشت سمج را که در آن هر شبی

در مقایسه چون لجنی است که در مردابی ته نشین بشود !"

 

من جویده شدم

وای افسوس که به دندان سبعیت ها.

و هزار افسوس بدان خاطر که رنج جویده شدن را به

گشاده رویی تن در دادم چرا که می پنداشتم بدین گونه

یاران گرسنه را در قحط سالی این چنین از گوشت تن

خویش طعامی می دهم

و بدین رنج سرخوش بوده ام

و این سرخوشی فریبی بیش نبود

 

یا فروشدنی بود در گنداب پاکنهادی خویش

و یا مجالی به بیرحمی ناراستان .

 

و این یاران دشمنانی بیش نبودند

                                    ناراستانی بیش نبودند

 

من عمله مرگ خود بودم

وای دریغ که زندگی را دوست می داشتم!

آیا تلاش من یکسر بر سر آن بود

تا ناقوس مرگ خود را پر صدا تر به نوا در آورم؟

 

من پرواز نکردم

من پر پر زدم !

 

در پس دیوارهای سنگی حماسه های من

همه آفتاب ها غروب کرده اند .

 

این سوی دیوار مردی با پتک بی تلاشش تنهاست

به دست های خود می نگرد

و دست هایش از امید و عشق و آینده تهی است .

این سوی شعر جهانی خالی جهانی بی جنبش و بی جنبنده

تا ابدیت گسترده است .

گهواره سکون از کهکشانی تا کهکشانی دیگر در

      نوسان است .

ظلمت  خالی سر در از عصاره مرگ می آکند

و در پشت حماسه های پر نخوت

                                مردی تنها

                                        بر جنازه خود می گرید .

 شاملو

 



:: بازدید از این مطلب : 500
|
امتیاز مطلب : 61
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : 7 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : گروه IT انجمن

 

در روزگار قدیم جزیره دورافتاده ای بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند:

شادی، غم، غرور، عشق و ... .

روزی به همه اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین، هر یک شروع به تعمیر قایق هایشان کردند. اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانی که دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود، عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد.

 



:: بازدید از این مطلب : 410
|
امتیاز مطلب : 80
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : 7 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : گروه IT انجمن
 

عشق با زینب تبانی کرده است
رنگ گل را ارغوانی کرده است
هست کیش رهبریت کیش او
صبر زانو می زند در پیش او
 
 
 

ای آیینه ی تمام نمای صبر و ایثار. تو را به چه نام بخوانم که نامت یادآور حماسه عاشورا و یادآور اسارت و غربت یتیمان کربلاست. تو را به چه نام بخوانم که نامت گره خورده در رنج و محنت است.

ای بانوی غم، در آخرین سفر بر تو چه گذشت؟ یک سال و اندی گذشته بود که تو از قحطی مدینه به سوی شام حرکت کردی. راه درازی را آمده بودی و در طول راه، خاطرات سرخ خویش را ورق می زدی. از تمام جاده ها بوی برادر و در تمام گذرگاه ها صدای گریه یتیمان را می شنیدی و بی تابی رقیه را که در تمام طول راه، پدر را می طلبید.

زخم خاطرات، روحت را آزرده کرده بود. پرنده جانت دیگر در کالبد تن نمی گنجید و می خواستی به برادر بپیوندی. می دانستی که در این سفر به دیدار برادر نائل می شوی. پس چشم ها را بر هم گذاشتی و بلندترین نغمه وصال را سردادی.

 



:: بازدید از این مطلب : 455
|
امتیاز مطلب : 83
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : 7 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : گروه IT انجمن
 

من فکر می کنم

هرگز نبوده قلب من

                      این گونه

                               گرم و سرخ:

احساس می کنم در بدترین دقایق این شام مرگ زای

چندین هزار چشمه خورشید

                                در دلم

می جوشد از یقین

احساس می کنم

در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس

چندین هزار جنگل شاداب

                             ناگهان

می روید از زمین .

 

آه ای یقین گمشده ای ماهی گریز

در برکه های آینه لغزیده تو به تو !

من آبگیر صافیم – اینک !- به سحر عشق

از برکه های آینه راهی به من بجو !

 

من فکر می کنم

هرگز نبوده

            دست من

                     این سان بزرگ و شاد :

احساس می کنم

در چشم من

             به آبشر اشک سرخگون

خورشید بی غروب سرودی کشد نفس

 

احساس می کنم

در هر رگم

             به هر تپش قلب من

                                   کنون

بیدار باش قافله ئی می زند جرس .

 

آمد شبی برهنه ام از در

                           چو روح آب

گیسوی خیس او خزه بو چون خزه به هم .

 

من بانگ بر کشیدم از آستان یاس :

"- آه ای یقین یافته !

                       بازت نمی نهم !"

 احمد شاملو



:: بازدید از این مطلب : 453
|
امتیاز مطلب : 80
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : 7 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : گروه IT انجمن
 

جنبش اول که قلم بر گرفت                             حرف نخستین ز سخن در گرفت

چون قلم آمد شدن آغاز کرد                             چشم جهان را به سخن باز کرد

                                                                                                      نظامی

 

 چهاردهم تیر، در تقویم رسمی جمهوری اسلامی ایران به نام "روز قلم" به ثبت رسیده است. این روز را به همه قلم به دستان متعهد و دلسوز که از قلم به نیکی استفاده نمی کنند، تبریک می گوییم که عرصه جولان قلم، نمایشگاه توانمندی های اندیشمندان بوده است و امیر بیان، حضرت علی (ع) در این باره فرمودند: "اندیشه های اندیشمندان، به بلندای قدرت قلم هایشان است."

سخن قلم



:: بازدید از این مطلب : 424
|
امتیاز مطلب : 90
|
تعداد امتیازدهندگان : 28
|
مجموع امتیاز : 28
تاریخ انتشار : 7 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : گروه IT انجمن

 

شقیق بلخی : " به هارون الرشید: اگر در بیابان تشنه شوی چنان که به هلاک نزدیک باشی و آن

ساعت شربتی آب یابی به چند بخری؟ گفت : به هر چند که خواهد . گفت: "اگر نفروشد الا به

نیمه ملک؟ "

گفت: بدهم . گفت :" اگر تو آن آب بخوری و از تو بیرون نیاید چنان که بیم هلاک بود . یکی

گوید : من تو را علاج کنم اما نیمه ملک تو بستانم چه کنی؟ گفت : بدهم . گفت :" پس چه نازی

به ملکی که قیمتش یک شربت آب است که بخوری و از تو بیرون آید؟" هارون بگریست و او را

به اعزازی تمام باز گردانید.



:: بازدید از این مطلب : 435
|
امتیاز مطلب : 88
|
تعداد امتیازدهندگان : 29
|
مجموع امتیاز : 29
تاریخ انتشار : 7 مرداد 1389 | نظرات ()