شب را نمیبینی،آسمان کوتاه است؟
ماه را چه؟ نمیابی؟
پس چرا میگویی،آسمان کوتاه است؟!
در میان تب و تاب این مهتابها
در میان شب تاریک نفسهایت
در میان صبح سرد این ره خانه
تو میدانی و بس.
من تمام لحطاتم خالی از بیتابی است
راه را میشکنی و مرا میبابی
من چه بی رنگم در این بوستان رنگها
در این دنیا
در این عالم
که دیوانه دلها شد و رفت.
آنکه میبارد و میگوید از تنهایی
چه بی روح است که روح ابدیت را
از سراسر نفسش بس ز خزان میخواند.
در تمام این لحطات گذرای دل ما
در تمام رازهای نهان دنیا
در تمام شب و این اندیشه فرداها
من اگر یافتمش به تو هم میگویم،
آری من او را که تمام دنیاست
در میان همه این شبها که ندیدم خبری از او
میابم و میگویم
آسمان انتهایش اوست
که تو هر دم میخوانیش ولی نشناخته ای اورا
آری او یکتای تمام دنیاست
راه امید،روز روشن،نفس فرداهاست
سرنوشت همه رویاهاست
و که میدانی،نامش خداست.
توسلی زاده
:: بازدید از این مطلب : 395
|
امتیاز مطلب : 71
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24