
من نمی خواهم بمانم
در میان شب که مرغ حق
پای بسته به رسیمانش و میگرید
آواز توبه سر داده و هر دم
شاد و ناشاد
گاه با خنده و گاه از غم دنیا خسته
گاه در اوج ستاره،گاه تاریک و کبود
از غمش می خواند،از فراق یارش
از جداییهای بی رحم زمان و حالش.
من نمی خواهم بدانم
راز شبهای سرد زمستانی را
که به شوق نفس یخ زده اش
مرغ حقی در این شاخه شب
از خدایش می گفت
از شبی سوزان و خشک و بی عبور
پای ها بسته،بدنها بی حضور
مُسلِمان خواب و به غفلت رفتگان.
لیکن،اما،در حال
من میخواهم که بشناسم
راز آن روز و شب و سحرگاهی را
که ندای رجعت یار دمادم آید
بر سر شاخه تدبیر قناری سرداد
تا به روشن روش سیرت آینده رسی
سال ها عمر گران
میگذرد در احساس
روی آن لانه امی
که بر جوی محبت روان میگذرد
یادگاری دارم
از ندای شب و آینده روز.
یار من خسته ازین راه ولی من هردم
به طریقی ومسیری دشوار
شوق امید در او زنده کنم
تا که همواره در این نارستان
عشق مجنون الهی خبری آورد از لیلی لیلای زمان.
:: بازدید از این مطلب : 237
|
امتیاز مطلب : 60
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22